چشمه غم
.
.
چشمه غم در دلم افزون شده
از نفیر روزگار دل خون شده
اشک چشمم گشته لبریز از فراغ
تا کی آید روز وصل اندر فراق
باده وصلم نداد این جام جم
کاسمان روشن شود بعد از شبم
مهرم از جود زمین ببریده گشت
آهن از گشت زمین فرسوده گشت
آب چشم اندر قدح پر گن که می
از سر جور و جفا افکنده پی
اهرمن غالب شده روی زمین
خون و آتش غرقه در دریای کین
عاقبت چون گردد این احوال ما
سوز دل پس کی بسازد کار ما
سر عالم چیست نادانم هنوز
ای تو دانا این شبم را برفروز
چشم بیند لیک ذهنم کودن است
عقل پوید لیک آفت در سر است
مهر و بخشش عدل و دانش را چه سود
فقر جو و جور سوده تار و پود
از سر مهر و وفا کاری بکن
با ضعیفان عدل و اجلال بهان
.
.